مردگان را به بارش تو نیازی نیست
او دلش گرفته بود… به آدمها فکر میکرد… به آنهایی که در کویر تشنه مانده بودند… به انسانیت فکر میکرد به اینکه انسان باید به خدا برسد … او غضبناک از ابر کم سخاوتی بود که گاهگاهی بر کویر میبارید و مردمان کویر را رنجانده بود… برای همین از اوج دلگرفتگی بغضی عظیم گشت و …