برای این پست موضوعات دیگری در زمینه های فلسفی-اجتماعی مد نظر داشتم اما به جهاتی مرتبط با گفتگویی که با یک دوست پیش اومد مطلبی رو که مدت ها پیش برای یکی از پست ها مد نظرم بود به طور مختصر برای این پست در نظر گرفتم.
شاید این نوشته ای باشه مرتبط با مطلب قبلی با عنوان “فاصلههای بهینه در شناخت…. اشتیاق نزدیکی” . البته نمیشه این نوشته رو پرده سوم اون مطلب دونست که قولش رو داده بودم. اجازه بدید اون رو بعداٌ بنویسم.
نقد منصفانه چیستی و جایگاه عشق به معنای متداولش کار خیلی دشواری هست به نظرم. چون که فکر میکنم باید هم عاشقانه و هم منطقی انجام بشه. باید عاشقانه صورت بگیره تا در عین درک، نقد بشه و پذیرای ذهنی که عاشقیتی در دل داره قرار بگیره، اگر نه اذهان دلهای دور از عشق رو به نقدش نیاز چندانی نیست چون به اندازه زیاده از کافی از این آتش و گرماش (و البته سوزشش)، از این آتش و نورش (و البته نابیناییش) فاصله دارند. و باید هم که منطقی باشه چون در غیر این صورت نقد روشن بینانه ای نخواهد بود. پس فضای حرکت در لایه باریکی از احساس و منطق فرار میگیره که عبور ازش هم دشواره و هم برای هر دو طیف ممکنه ملالت بار باشه. نوشتن عمیق عشق و نیرو میخواد، و وقتی نوشته ای منظورش نقد همین منبع انرژی باشه کار دشوار میشه. از این سبب چنین نوشتنی نه با دلدادگی میسره و نه به قوه مجزای عقل.
چرایی محتمل ناکامی ها در عشق های مجال یافته یکی از مهمترین دغدغه های آدمی در بحث روابط عاشقانه هست،. عشق هایی که نه حبس سکوت های تست نشده هست (از نوشته های پیشین)و نه پریزاد مطلوب در قلعه ای اسیر و نه دیوی بر سر راه عاشق شیدا مانع و نه واهمه و تشویش مدبرانه ای سبب جدایی. ناکامی این عشق های مجال یافته گاهی تلخی و افسردگی متعاقبش چه بسا بیشتر از موارد مجال نیافته فوق باشه. از این سبب که چیستی معادلات عشق و خواصش رو در ذهن شخص ممکنه کلاٌ به هم بریزه که میتونه حتی منجر به تغییرات نسبتاٌ شدید و ماندگار (خوب یا بد) جهان بینی شخص در زندگیش بشه.
ویژگی اغلب این عشق ها امکان بروز شیفتگی عاشقانه از هر دو طرف و عشق ورزی بی حد و حصر یکی از طرفین به محض مجال فضا،در حق معشوق عینی هست. بروز احساسات ناب عاشقانه ای که بیان اون هر دل و ذهن با شعوری رو به وجد میاره. معمولاٌ در چنین شرایطی عاشق چنان دلبسته و وابسته تام معشوق میشه که حتی عشق و وجود خودش رو هم با اون معنادار میبینه. این به نظرم درست همون نقطه ای هست که مشکل ایجاد میشه جایی که اهمیت معشوق عینی جایگاه فزاینده ای به اتفاق عشق و حس پیشین درونی، پیدا میکنه. نقطه و شرایطی که با هر لحظه از دست دادن معشوق به هر دلیلی تمام منشا عشق درون عاشق دچار خلل میشه. کمتر کسی در این شرایط توانایی جدا کردن جایگاه اصلی عشق از معشوق عینی و حفظ اون رو داره. در حالیکه به نظرم مهم خود اتفاق عشق هست نه لزوماً معشوق عینی. البته این اگر به درستی توجه و هضم نشه ممکنه سبب یه تناقض ذهنی برای عدم باروری عشق بشه. از این سبب که عاشق بی اختیار و بی مهابا میخواد که هر چه بیشتر و بیشتر عشق بورزه و برای هر چه بیشتر عشق ورزیدن به ویژه برای دراز مدت لازمش اینه که معشوقه رو هر چه بیشتر و بیشتر کامل و زیبا ببینه، پس چطور میتونه در اتفاق عشق لزوماٌ معشوق عینی رو مهم ندونه. به نظرم جایگاه معشوق عینی در اتفاق عشق، نقطه ای بین همه چیز بودن…. و… چیزی بودن هست. همه چیز بودن معشوق عینی در صورتی میتونه پیش بیاد که اون هم با درک مساوی از اتفاق عشق به جای ماندن در نقش معشوقه همراه با عاشق و عشق به سوی چیزی برتر حرکت کنه. در این صورت شاید در ظاهر قضیه یه عاشق و یه معشوق عینی هست اما در واقع دو عاشق به چیزی برتر برون از هر دو و البته با منشأ از درونشون به سویی در حرکتند. در غیر این صورت به نظر میاد ارائه چنان احساس عاشقانه عمیقی به یه معشوق عینی اصولاٌ غیر ممکن هست. از این سبب که معشوق عینی به فرض با داشتن همه زیباییها و کمالات یه راه منتهی به قله ای محدود هست و اگر به اندازه حداقلی از کمالات رسیده باشه خودش این رو میدونه و به این سبب اظهار یه عشق بی انتها و بلند به اون ممکنه اوایل براش بسیار خوشایند باشه اما کم کم به نظرم دچار یکی از این چند حالتش میکنه:
1- ممکنه معشوق با تاثیر از عشق ورزی ها و ستایش های بی حد و اندازه عاشق، دچار نوعی غرور پنهان و یا آشکار بشه و زمینه دشواری های زیاد و بی سرانجام شدن عشق بشه…
2- در صورتی که معشوق دارای حد اقل کمالاتی باشه و دچار غرور و توهم خود بزرگ بینی نشه ممکنه در ذهنش تردید گنگی در عظمت ذهن و قلب عاشق به این سبب که چیز محدودی رو بینهایت میبینه، بوجود بیاد و عاشق و عشق ورزی اون براش دلنشین نباشه.
3- ممکنه معشوق دچار ترس مبهمی در پذیرش چنین عشقی عظیم به خود محدودش بشه. از این سبب که با همه ظرفیتش اما توانایی عملی پذیرش دریای عشق رو نداره. چنین دریایی اون رو دچار ترس و تشویش میکنه و به جای دریافت درست این زیبایی عاشقانه چیستی چنان احساس عمیقی ممکنه آزارش بده و فراریش کنه… او نمیتونه توی دریا زندگی کنه…. شاید بتونه که کنار این ساحل در کلبه ای نظاره گر چنین دریای پرطلاطمی که چندان هم گاهی مهربان نیست باشه. و اینجاست که عاشق احساس فاصله میکنه… که چرا معشوق چنین دریایی رو عمیقاٌ درنمییابه و تنها گاهی اون هم به طور سطحی با ساحل می آمیزه ….
4- برای چنین وضعیتی که ممکنه عشق نسبتاٌ کامل و عمیقی به وجود بیاد شاید زیستن هر دو کنار این دریا و یا سفر به برخی نقاط هیجان انگیز(متفق القولش) شدنی ترین عشق عینی با وجود دریایی مشترکی باشه که تنها بخشی از نشانه های اون رو درون هم میشه انتظار داشته باشیم.
به شکل کلی برای درجات مختلف عشق و دوستی میشه این دریا رو به نظرم چیز (چیزهای) سوم در عشق نامید. عشق ورزی عمیق و مداوم به جز با وجود چنین چیز سوم با ارزشی تقریباٌ غیر ممکن هست. اگر نهایت ذهن عاشق و معشوق (و یا دو عاشق)، رسیدن به همدیگه باشه، بدون وجود چیزسوم تداعی شده از قبل، این رسیدن درست پایان راه هست، مثل قرار گذاشتن دو دوست توی یک میدون بدون در نظر داشتن اینکه بعدش از اونجا میخوان کجاها برن و برای چه کارهایی. به نظر میاد که اغلب ناخودآگاه فکر میکنن که حالا بعدش یه جاهایی میرن و درادامه زندگی برنامه هایی خواهند داشت مهم فقط اینه که عاشق همدیگرند و میخوان با هم باشند. اما هیچ معلوم نیست بعد از رسیدن چیز سوم مشترک مهم و با ارزشی داشته باشند. در واقع به نظرم در روابط عاشقانه به جای عاشق هم بودن باید به با هم عاشق چیزی بودن….. به جای به هم رسیدن باید با هم به سویی رفتن….. رو معنا دار دید. موضوعی تحت عنوان “عشق های بیواسطه” مطلبی هست که شاید به نوعی در ادامه این تحلیل مفید باشه که برای یکی از پست های آتی وبلاگ آدمهادر نظر دارم.