در وبلاگ زهرا خوندم که:
“من جرات خواستم و خدا موانعي سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.
من عشق خواستم و خدا افرادي به من نشان داد که نيازمند کمک بودند.
من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايي براي محبت داد.
« من به هر چه که خواستم نرسيدم … اما به هر چه که نياز داشتم دست يافتم”
فکر میکنم نوشته زیبایی هستش. مسلماٌ کسی نیست که بگه من به هر چه میخواستم رسیدم و خوب منم مثل همه آدمها، اما کمتر این احساس بهم دست داده که به هر چه میخواستم نرسیدم چون اغلب احساسم این بوده که به خیلی چیزهایی که میخواستم رسیدم و دارم میرسم اما مهمتر از نتيجه هميشه تجربه راه بوده که منو جذب ميکرده برا همين به نظرم اوومد قسمت آخرش رو اینجوری ادامه بدم:
من به هر چه که خواستم نرسيدم …
اما در راه رسيدن چيزها آموختم…. و دانستم كه بسياري از زيباييها در راه است نه لزوماً در مقصد… من به سوي دريا ميرفتم و در راه كوهها را ديدم وقتي كه در پشت صخره زمان در انتظار جاري شدن ايستادم…. خار را دیدم وقتی که در عبور ازکویر پناه من در طوفان شن گردید… علف را دیدم وقتی در عبور از دشت زیرانداز تن خسته من گردید… جنگل را ديدم وقتي كه در راه نور خورشيد را گم كرده بودم…
من به سوي دريا ميرفتم و در راه درياها ديدم… درياهايي… جنگل هايي و كوههايي كه هر كدامشان شايد درياي مقصود كسي بود كه به اين سو ميآمد… و من فهمیدم که از دریا گذشتهام پیش از آنکه به دریا برسم….