گفتند مگوي برگ چرا زرد شد و افسرد.... گفتند مگوي لاله چرا خشک شد و پژمرد...... گفتند مگوي سرو چرا خاک فتاده... از غصه او باغ تمام غصه شد و مرد گفتند مپرسيد چرا خانه کسي نيست... بر جاي کسان ناکس و از کس خبري نيست.... در بازي قدرت شده نقل همه انسان... اما پس پرده غم آدم اثري نيست گفتند مگوييد... مبينيد... مخوانيد... اينگونه اميران به چراها نکشانيد... بند است در اين راه .... تفنگ است در اين راه... بندي که برون آمدن از آن نتوانيد بستيم دهان هر چه که ديديم نگفتيم.... بس ظلم بديديم ولي آخ نگفتيم...... دادند به تاراج دل و دين و وطن را.... با اين همه افسوس که رندانه بخفتيم کوته نظري بين که آزادي انسان..... داديم و از آن بند گريختيم......... از ترس چنان بند که بر پاي نشيند..... چشم و دهن و گوش بدان بند نهفتيم..... اکنون دگر اين بند به چشمان نتوانم... اندر غم سرو گريه پنهان نتوانم.... بس ناله جانکاه به گوش ميرسد و من.... نشنيدن و رفتن پي رندان نتوانم در بند کنيد پاي مرا من نتوانم... من خفتن انديشه درونم نتوانم.... چون موج نهيب ميزند از جاي تو برخيز.... من کشتن آزادي انسان نتوانم.... آنکس که مرا خلق نمود ساخت چنينم...... از ترس امير کفر خدايم نتوانم.... ع-يار-ج اسفند 1384 فوريه 2006-برلين