اندوه دل از ديده عيان است و تو داني پاي از ره مانده نگران است و تو داني حيران ز چنين وضع پريشانم و داني گويند كه حتي غم ناگفته تو خواني بر من عجب است اين همه داني و نداني آخر شده صبر و نه از اين بيش زماني؟!! ايمان مرا گر چه به تو بود چو كوهي هرگز نشدش تاب چنان جور گراني اكنون ز تو اين مانده بر آينه کفرش مطلوب دل خسته تو هستي؟ ؟ و نهاني!!!؟ از پرده برون آ تو دمي تا نكند دل در فلسفه بودنت اين گونه گماني جز وهم نباشد سخن از عشق تو اي يار گر صبر كني بيش تو بر آنچه كه داني
ع-يار-ج