او دلش گرفته بود… به آدمها فکر میکرد… به آنهایی که در کویر تشنه مانده بودند… به انسانیت فکر میکرد به اینکه انسان باید به خدا برسد … او غضبناک از ابر کم سخاوتی بود که گاهگاهی بر کویر میبارید و مردمان کویر را رنجانده بود… برای همین از اوج دلگرفتگی بغضی عظیم گشت و بارید …
ابتدا ماندگان در کویر از دیدن ابرها خوشنود شدند… و از بارش اولین قطرهها نعره شادمانی سر دادند… آنها از بارش سیراب شدند و به علامت سپاس سر بر سجده نهادند و نیایش کردند…. اما بغض او آنقدر عظیم و مهار نشده و نادانسته بود که با ادامه بارش سیلاب عظیمی گردید… و کسی از سیراب شدگان کویر باقی نماند تا از سیراب بودن لذتی برده باشد…
بغض او آنقدر عظیم بود که بر همه جهان گسترده گردید… او ندانست که درماندگان خانههای کوهستانهای سرد نیز نصیبشان از بغض عظیم انسان دوستانه او حالا کولاکی عظیم است، اینها منتظر تابش خورشید بودند نه بارشی متعصب… اما بغض عظیم انساندوستانه او نیاز آدمها را به آفتاب هم از یادش برده بود… او مهربانانه میپنداشت که باید بر همه آدمها با تمام وجود ببارد…
کاش کسی میتوانست به او بگوید که این احساس مهربانانه درونی تو چیزی جز سیلاب گل نصیب تشنگان کویر و کولاک برف نصیب ماندگان در کوهستان نخواهد کرد…
و او هنوز تنها صدای نعره شادمانه اولیه درماندگان کویر را میشنید شاید نمیدانست که آنها مردهاند… او نمیتوانست… نمیتواند که بداند… او در لایهای ضخیم از تعصبات انساندوستانه اسیر بود… که تنها از آن آب را توان عبور بود… و فریاد همه آدمهایی را که نان… که نور… که تاًمل… که آزادی را نیز چون آب جستجو میکردند در آن لایه ضخیم مهربانانه دفن میکرد…
کاش کسی میتوانست از این لایه ضخیم متعصب بگذرد و به او بگوید که بباراما… آرامتر… کمتر… سادهتر… روشنتر… به موقع… گاهی … به جایی و کسانی در حد نیاز… و بگذار که بعد از بارش بمانند…زنده باشند… آزاد باشند… و از سیراب شدن شاد…
کاش کسی میتوانست از این لایه ضخیم متعصب بگذرد و به او بگوید که مردگان را به بارش تو نیازی نیست….