آدم میتونه راحت باشه اما ناراحت باشه. گرچه “نا” اول هرچیزی بیاد معمولا معناش رو برعکس میکنه مثل “موفق” و “ناموفق”، اما جالبه که در مورد “ناراحت” اینطوری نیست. وقتی ما به کسی میگیم “راحتی؟” منظورمون بیشتر راحتی فیزیکی؛ مکانی و تا حدی هم گاهی حسی است. اما وقتی میگیم ناراحت، منظورمون ناراحتی روحی و غمگین بودن هست و یعنی شاداب نبودن.
وقتی هدف زندگی میشه راحت بودن گاهی نتیجه اش میشه ناراحت بودن. آدم وقتی نمیره سفر راحته، مهمون که نداره مهمون نمیاد راحت تره، از جاش جم نخوره، سر کلاس و کار نره راحته، اما نتیجه همه اینها معمولا ناراحتی خواهد بود. مهمونی نری، مهمون نیاد، سفرنری، کار نکنی، درس نخونی، معمولا نتیجه ای جز جدا شدن از جامعه و عقب افتادگی و ناراحتی نداره. برای همین گویی اصولا برای شاداب بودن بهتره آدم از راحتی بگذره یعنی باید گویا نا “راحت” بود که “ناراحت” نبود.
به قول مولانا: گربخواهی که بیفروزی چو روز… هستی همچون شب خود را بسوز…. این بیت مولانا گاهی هر روز درونم تازه تر میشه، گویی هستی انسان با تمام ارزش هاش همچون شب تاری میمونه که تا به آتش اشتیاق و تلاش نکشیش، تا از خودت نگذری تا با تمام وجود شعله ور نباشی از اعماق وجود، هستی ساکت و خاموش انسان همچون شب در تاریکی خواهد ماند و حتی نمیشه گفت “چون میگذرد باکی نیست”، گوبی بدون شعله ور بودن، روزها و شبها حتی نمیگذرد و توقفی بی معنا، بیش نیست. برای گذر از جهان باید شعله ور بود…