یه بوتهای بود با چند تا غنچه، یکی دو تا گل همیشه تازه و تعدادی خار، بیرون از شهر کنار یه ده بالای یه تپه. آدم هر وقت دلش میگرفت شال و کلاه میکرد و میرفت یه سر اونجا حال و هوایی تازه میکرد… کمی به بوته نگاه میکرد کمی بوش میکرد … حتی باهاش حرف میزد، حالش که بهتر میشد آرامتر و بهتر .. زندهتر.. بر میگشت خونه.
یه روز آدم به خودش گفت کاشکی این بوته رو تو خونه داشتم تا همیشه حالم بهتر و شادابتر بود. با این خیال سعی در جا به جایی بوته به خونه کرد. با هزار آسیب اون رو از دل طبیعت کند و به خونه برد. با تلاش و اضطراب زیاد اون رو توی خونه سبز نگه داشت. اما یه سبزی که دست کمی از خشکیدن نداشت… بدون غنچه… بدون گل…. با خارای خشن ناکارمدی که در غیاب گل توجیه وجودی نداشت و زیادی مینمود. آدمای زیادی مثل اون آدم بالای اون تپه بوتهای داشتند و گلی. پس از اون که بردن بوته به خونه رو یکی باب کرد خیلیها دست به این کار زدند. خیلیها بوتههاشون کاملاٌ خشکید و چیزای دیگهای جای اون تو گلدون خونه گذاشتن که گاهاٌ گلای جالبتری هم ازش میرویید. خیلیهاشون نتونستن حتی بوته رو به خونه هم برسونن. بعضیها هم گلدون رو با بوته خشکیده بیرون انداختن. تعداد خیلی کمی هم که با احتیاط، تلاش و مهارت زیاد بوته رو جا به جا کرده بودن تونسته بودن سبزی و گلای بوته اصلی رو تو خونه به نتیجه برسونن.
اما اون آدما باز دلشون میگیره و بوته خونگی که روزی با دیدارش روی تپه دلا رو باز میکرد توی خونه اگر که خودش یا مشابهش مونده باشه تنها مسکن کوچک نا کارمدی بیش نیست. با بردن بوته به خونه دیگه انگیزهای هم برای رفتن بالای اون تپه و دیدن بوتههای به جا مونده نیست. حالا دیگه خیلیها حتی یادشون رفته فلسفه حضور این بوتهها در گلدون خونه چیست، خودشون موندن و دلتنگیهاشون. راه تپه… جای تپه… حتی یاد تپه هم یادشون نیست.
بوتههای روی تپه تا دیدنشون… راه دانستن میبایست… بیرون شدن از خود خونه و شهر میبایست…. را رفتن میبایست……. دویدن…. دیدن…. رفاقت با راه و باد و بارون و آفتاب میبایست…. . بوتههای خونگی… راه رو…. آفتاب رو…. دیدن رو…. از یاد بردن… از یاد آدمایی که حتی بوتههای خونگیشونم دلتنگن…..
روی تپه همچنان از ریشهها بوتههای تازهای روییده….اما بیشتر اون آدما حتی در فکرشون هم از راه رفتن هراس دارن اونقدر که از خونه بیرون نزدن……