سلام به همگی. باز هم مرور نوشته های اخیر یکی از دوستان سبب گردید تا از مطالب ننوشته آدمها قسمت دیگری رو برای این پست در نظر بگیرم.
با دوستی چندی پیش صحبتی داشتیم پیرامون جایگاه و نقش دین و مذهب در زندگی انسان. چیزی که در برخی پست های اخیر آدمها بهش پرداخته بودم. اما از قسمتهای تکمیلی اون مباحث جمله ای هست که در جمع دوستان آلمانی اخیرًٌ مطرح کردم و یکی از اون ها که آدم نسبتاً عمیقی هم به نظر میاد، از اون حرف من خیلی متعجب شد و انگار که درک اون جمله براش ثقیل بود. و اون حرف من این بود که” به نظرم ریشه و فرایند اتفاقات عاشقانه درون انسان بسیار مشابه پدیده دین داری و مذهب مداری هست”. و منظور هم از این عشق نه لزوماً عشق های عرفانی و معنوی (که خیلی در اروپا معنایی ندارد) که همین عشق های متداول بین آدمهاست که هم در جامعه شرقی و هم غربی بسیار خریدار دارد و تقریباً همه آدمها هزاران سالی هست که یه جورایی باهاش درگیرند. وقتی دلیل تعجب اون دوست رو دیدم براش از جنبه های مشابه گنگ و اسرار آمیز بودن عشق و مذهب، از تعصبات و ارادت های مشابه، از پناه بردن ها و جون گرفتن ها در سایبان این دو، از “احساس تعلق خاطر داشتن” به چیزی” ماورایی، شگفت، نیک و فرامنطقی” که گفتم، موضوع براش روشن تر شد. و حالا بیشتر و بیشتر دارم به این نکته میرسم که ریشه هنر عشق ورزی و دین مداری بسیار نزدیک به هم هست. و خوب البته بسته به نوع جامعه و ریشه های فرهنگی، شکل نمودی و میزان عمق اردات و سوز و گدازها متفاوت هست. و این به نظرم “تناقض بی تناسب” جاری در فرهنگ غربی هست که دین مداری گنگی در اون جاری هست که به دلیل عدم پذیرش رسمی کم فایده گردیده (و در جامعه شرقی مانند ایران به سبب تحکم نابخردانه). به نظرم درک چنین تشابهی سودمندی های دوطرفه ای دارد، برای مثال اینکه “همونطور که خرافات مذهبی و تعصبات عجیب بر مسلک و طریقت خاص ممکنه سبب گمراهی شدید انسان و آسیب دیدگی های جدی گردد، تعصبات عاشقانه عمیق به معشوق های عینی هم ممکنه مشابهاً سبب سوق هنر عشق ورزی به افسردگی ها و ضایعات تلخ گردد”. از طرف دیگر “همونطور که هنر عشق ورزی با تمام مصائب مستند و ننوشتش مقبول و محبوب همه فرهنگ ها و ملت ها هست، و نقد بیرحمانه عشق، و آزادی بیان تام در پذیرش و یا رد این هنر، هرگز سبب زوال اون نشده، و تمجید های بی حد و حصر شاعران و آدمها از اون هم سبب قداست بی حد و حدودش نشده، از نقد بی باکانه دین مداری و مذهب هم نباید هراسی به دل راه داد” که دین مداری هم چون هنر عشق ورزی جایگاهی تثبیت شده در سامان دهی جامعه انسانی و پناه دادن انسان سر در گم دارد که البته به نظرم ریشه هر دو این هنرها که نباید در آتش قداست سخت گردند، عقلانی، منطقی و انسانی است (مطلبی که در نوشته های “عقل یا دین” و “مفاهیم موهومی” به آن پرداخته شده.
این توضیح رو شاید از این نظر برای خودم، شما و یا سایر دوستان بیان کردم که مبادا در اتفاقات عاشقانه، چون متحجرین مذهبی، تعصب وار تعلقات خاطر شخصی به معشوق های عینی رو جایگزین زیباییهای نیکوی بنیادین کنیم و در این راه دخیل بند کهنه نهال شاخه شکسته ای برای سالها بمانیم. که مسافر عزلت گزیده در خاطرات شاخسار بهار و تابستان گذشته رو هم سودی برای اون نهال شاخ شکسته نخواهد بود مگر آنکه با همان حس رویشی که آن نهال “عزیز” حاصل گردید، در رویشی مدام به حد وسع طی طریق کنیم.
قسمت دوم (در توضیح بیشتر متن اولیه)
نوشته ها و نظرات برخی از دوستان سبب گردید تا بخش توضیحی جدیدی به نوشته پیشین اضافه کنم.
مخاطب اصلی متن در قسمت اول، جامعه غربی هست و چنین بحثی رو با آدمهایی از کشورهای مختلف اروپایی داشتم. بدین صورت که به نظر من جایی که عشق ورزی معنادار هست به هر شکلش بین آدمها (که بسیار هم در جوامع غربی متداول هست) در واقع معیاری از دین مداری هست. حال شگفتی موضوع این هست که بسیاری از آدمهایی که در فرهنگ اروپایی بسیار طرفدار پروپا قرص فیلم ها، کتابها، اشعار، و نقاشی های عاشقانه هستند و خود نیز در زندگی اتفاقات عاشقانه نسبتاٌ مکرر داشته و دارند، اما در مقابل مذهب و دین بسیاری از آنها جبهه گرفته و در صدد زیر سوال بردن اعتقادات اصیل دینی به طور جدی هستند. بحث اصلی قسمت اول نوشته حاضر بیان این پارادوکس بود که چطور کسی که عشق زمینی را میفهمد و برای آن اهمیت و ارج قائل است، در درک جایگاه مذهب و هنر دین مداری رفتاری متناقض دارد. دلیل تفکیک عشق های زمینی و متداول از احساسات عاشقانه عرفانی که ممکن است ترکیب شده با عشقی زمینی باشد (و بسیار هم ارزشمند)، این بود که اصولاً کسی که قائل به عشق های عمیق عرفانی نیز همراه با عشق های زمینی هست، خود واقف و پذیرای ارزش هنر دین داری (خود آگاه یا ناخود آگاه) می باشد اما برای جامعه اروپایی که نگاهی بسیار زمینی تر به عشق دارند این تردید به طور جدی مطرح است که به نظر من سبب تعجب و شگفتی است. البته در جامعه ایرانی هم کم نیستند افرادی که نگاه منفی به دین مداری و مذهب دارند اما بسیار با احساس و عاشق پیشه اند. نکته اصلی قسمت اول متن حاضر این بود که اصولاً وجود احساسات عاشقانه عمیق حتی به شکل زمینی آن بین دو هم نوع خود نوعی اعتقاد و دین داری نهان است. چرا که اصل مطلب دین مداری پذیرفتن (عاقلانه و یا احساس گونه) عنصری فرا طبیعی و شگفت است یعنی همانی که در جوهر عشق ورزی نهفته است (توضیح بیشتر سبب تکرار کل متن قبلی می گردد).
لذا در قسمت اول نوشته منظور اصلی آن است که وجود احساسات عاشقانه به هر شکلی بین آدمها نشانی از نوعی دین مداری و اعتقاد به چیزی ماورایی است (حتی اگر به ظاهر در آن تردید ایجاد کنیم). در قسمت دوم نوشته با بهره گیری از نطریه مقدماتی، منظور اصلی این است که همانگونه که همواره در چند هزار سال گذشته به طور کلی انواع هنر به ویژه هنر عشق ورزی مورد تمجید و تشویق اغلب تمدنها و فرهنگ ها بوده است و ارزشمند قلمداد شده است (با تمام کاستی ها و گرفتاریها و آسیب هایش به جامعه بشری) و نقد آزادانه انواع هنر سبب اضمحلال آنها و افولشان نشده است، و لذا واهمه ای در شکل برخورد با آنها نیست، در برخورد با مسئله دین داری هم باید آزادانه عمل کرد و آنرا به عنوان یکی از هنر های آدمی پذیرفت. با این نگاه میتوان به جوامع متعصب مذهبی گفت که بیش از حد قیم مابانه به عنوان دفاع از جایگاه دین و مذهب نباید جامعه را زیر ذربین و کنترل ببرند، چرا که هنر دین داری نیز چون سایر انواع هنرهای متعالی و زیبا خود به نیکی امکان بقا دارد. برای مثال چندان معنایی ندارد که برای حفظ هنر نقاشی جامعه را تحت فشار و کنترل قرار داد که مبادا هنر نقاشی ریشه کن شود، حتی رویکردهای بعضاً عجیب و غریب و یا غیر اخلاقی نیز نتوانسته است بر روند کلی هنر نقاشی طی هزاران سال اثرات مخرب دائمی بگذارد چرا که ضامن بقای آن حس زیبایی شناسی، عاشقانه و نیک منشی انسان است. و به جوامع غربی و برخی مسئولین و آدمهای دین ستیز آنها هم باید گفت که هر آنکه عاشقی را میفهمد و با آن زندگی میکند، به نوعی به طور ضمنی دین مدار است، پس بی جهت به مردمانی که با عشق، و خدا جو هستند ستیز نکند (و به خود آن مردمان هم گفت که تردیدشان در ارزش جایگاه دین مداری مورد پرسش است).
در قسمت پایانی نوشته هم منظور آن بود که همانگونه که در نظر بسیاری از مردم ما تعصبات خشک مذهبی مانعی بر سر راه درک حقایق نیک و روشن میتواند باشد، تعصبات عاشقانه نیز از این عیب مبرا نیست. این تذکر از آن جهت بود که کم نیستند آدمهای نسبتاٌ روشنفکر ایرانی که عیوب تعصبات مذهبی را به خوبی بر میشمرند و بر مردمانی آنگونه افسوس میخورند، اما به نوعی خود در تعصبات عاشقانه مشابهاً رفتار میکنند. البته تعصب به میزان لازم برای معنا یافتن شخصیت ها و فرهنگ ها و در حداقل شکل ممکن برای امکان پیدایش معنای بودن، گریز ناپذیر و لازمه امکان وجود هر چیز معین است. نکته مهم به نظرم آنست که اصرار جاهلانه بر آن باعث انجماد پویایی در بودن و توقف در فهم نگردد (اگر عمری باقی بود درباره آن خواهم نوشت). امیدوارم این توضیحات مجدد سبب روشن تر شدن منظور اصلی نوشته حاضر، شده باشد.
آیا میشود این برداشت رو کرد که عشق و دین نوعی در بند بودن برای نجات و تعالیه؟!