یکی از رایج ترین سوالات ذهن آدمی چیستی مرگ است، به ویژه پس از مرگ عزیزان. برای بسیاری در مراحلی از زندگی گاه این سوال حتی مقدم بر پرسش از چیستی زندگی می گردد. اما به آن اندازه که این سوال در ذهن ها فراگیر است در عالم واقع توسط بسیاری بیان نگردیده و جدی گرفته نمیشود. شاید چون برای آن پاسخ روشنی نیست و نگرانی از ابهام جهان پیش رو یا ترس از عذاب احتمالی و شاید حتی نبودن و فنا شدن، سبب گریز اغلب ادمها از برخورد جدی با این سوال می گردد. لذا اغلب در پاسخ به این سوال دچار هراس و گریز، سرپوشی و فراموشی و یا متوسل به روایات، حکایات، تصورات، و خرافات می شویم.
گر چه برای مومنان به مذهب و مسلک های الهی و معنوی پاسخ های معین مکتبی و رساله ای به چیستی مرگ غنیمتی مهم و مرهمی آرام بخش است، اما نیاز به پاسخ انسانی ملموس و منطقی به چنین پرسشی، گریبان بسیاری از آنها را نیز رها نکرده و هنوز هم چون دیگران ذهن پرسشگرشان در گفتگوی خودمانی با خویش و شاید خویشانشان سوال از چیستی مرگ آدمها دارد.
مقصود اصلی بسیاری از ما آدمها در طرح چنین پرسشی فکر میکنم نه لزوماً درک واقعیت و چیستی پدیده مرگ و برخورد کنجکاوانه اصیل با آن باشد. چرا که اغلب همین آدمها در پاسخ به پرسش های بسیار مهم و ملموس همین جهانی که اتفاقاً درک و هضمش میتواند بسیار هم برای زندگی و مرگ ما با اهمیت باشد، به خود زحمت جستن و کاویدن و حتی ورق زدن صفحاتی چند از یک کتاب و آزمودن صبورانه توانایی خود را، نمیدهند. دلیل فراگیر پرسش از چیستی مرگ اغلب ناشی از اضطراب و هراس ما برای فهمیدن سرنوشت جسم و جان انسان و چرایی و چگونگی ادامه حیات احتمالی پس از مرگ و خوشی و ناخوشی ها، عذاب و پاداش های پس از آن است] که مبادا عاقبت ما هیچ و پوچ گردیم.
مقصود نوشته حاضر نقد بیانات مکتبی و مسلکی مذکور و تایید یا تردید در آنها نیست. سعی کودکانه من آن است تا شاید پاسخی ملموس واین جهانی را با شما به اشتراک بگذارم. سعی من آن است تا پیش از اندیشیدن به چرایی مرگ ابتدا به چیستی زندگی بهتر بنگرم. مرگ را اگر نقطه مقابل زندگی بگیریم، درک چیستی زندگی و تغییرات احتمالی آن پس از مرگ ما، پاسخی به سوال اساسی چرایی مرگ از بسیاری ابعاد خواهد بود.
روزی در مجلس ختم یکی از آشنایان دور کسی در میان جمع از من پرسید: فلانی تو که چهار کلاس درس بیشتر از ما خواندی نظرت درباره مرگ چیست؟ میدانستم که پاسخ مورد انتظار او آنچه در حکایات و روایات آمده است نیست، و همو همچنین با همان خرده سوادش میدانست که اسرار زندگی و مرگ انسان هنوز پاسخی چندان شفاف و علمی ندارد. اما او هنوز مایل به شنیدن پاسخی بود همچون هزاران و میلیون ها نفر که در چنین مجالسی قدری جدی تر به چیستی مرگ می اندیشند. از او پرسیدم و از آن جمع حاضرکه: این خانه که ما حالا در آنیم چند سال عمر دارد؟ یکی گفت 30 سال دیگری گفت 50، یکی دیگر با یادآوری خاطرات ساخت و ساز آن گفت 35 و همینطور حدس های دور و نزدیک. من گفتم از نظر من این ساختمان هزاران سال عمر دارد. با تعجب مرا نگریستند که منظورم چست. و این حرف و منظور چندان پیچیده نبود. گفتم: نوع مصالح بکار گرفته شده در این ساختمان، طراحی و معماری، ابزار ساخت و همه چیزش حاصل هزاران سال تفکر و تعقل آدمیان بسیاری بوده است و دانش منتقل شده از صدها و شاید هزاران نسل آدمی بکار آمده است تا چنین ساختمانی پدید آید. به ساعت دیواری موجود در اتاق اشاره کردم و گفتم که مشابهاً این ساعت هم هزاران سال عمر دارد. و به خودمان که هزاران سال عمر داریم. که ما بیش از آن که خودمان باشیم گذشتگانیم، که آنها نمرده اند، زبان ما، گفتار ما، پندار ما، کردار ما، موسیقی ما، حکایات و همه وجود ما بنا شده بر تکامل حیات و ابزار زندگی انسان در صدها و هزاران نسل پیش است. آنها نمرده اند در وجود ما تجلی دارند مستقیم یا غیر مستقیم. و ما نیز نخواهیم مرد و با هر آنکس که در زندگی مان مراودتی و برخوردی و آشنایی حتی در حد چند جمله کوتاه و گاه شاید حتی یک نگاه، داشته ایم، تا وقتی که همانان و همه کسانی که از آنها زندگی و تاثیر می گیرند، زنده اند، ما نیز زنده ایم.
برای مثال گاهی فکر میکنم ما بیش از آنکه خودمان باشیم، والدین و معلمان و دوستان و نزدیکانمان هستیم. آنها هستند که ظرف وجود ما را شکل بخشیده و پر از زیباییها یا شاید نقص ها کرده اند. و خوب البته که ما نیز بر آن شکل و شمایل و محتویات تاثیر نسبی خویش را داریم. و به همین ترتیب شاید بتوان گفت فرزندان ما بیشتر خود ما باشند تا خودشان چرا که ظرف وجود کودکان امروز را ما پر میکنیم. از این نظر گاهی فکر میکنم اگر ما میخواهیم خودمان و ارزشمان را بفهمیم باید آن را در وجود نسل بعدی که وجودشان را از دانسته ها یا ندانم کاری هایمان پر کرده ایم، بیابیم. چرا که اغلب خاصیت های ما حاصل دسترنج نسل پیشین ماست. گویی هر نسلی داشته هایش در وجود نسل بعدی نمود پیدا میکند. البته استثناء کم نیست و گاهی کسی ممکن است به جای لبریز شدن وجودش از داشته های والدین و فامیل از چشمه وجود کس و کاری دیگر، یا از طریق مطالعه و توجه به آثار دیگران، حاضران و پیشینیان و حتی سایر ملل و فرهنگ ها، وجودش سرشار از کسانی باشد که لزوماً پیرامون او نیستند. اما آنچه به وضوح آشکار است، تقریباًهمه آنچه میبینیم و میخوانیم و میگوییم و میفهمیم و بکار میبندیم به شدت تاثیر گرفته از هزاران و میلیون ها انسان پیش از ما در قالب قوم و قبایل و فرهنگ های مختلف است.
از این سبب فکر میکنم که برای هیچ کس مرگی نبوده و نیست و نخواهد بود. شاید این خودخواهی بچه گانه ماست اگر که فکر میکنیم: درخت کاری مهم نیست، مگر درختی را که من کاشته باشم، گل چیدن و هدیه دادن و هدیه گرفته مهم نیست، مگر انکه من بچینم، هدیه دهم و هدیه بگیرم. این خودخواهی بچه گانه ماست اگر که فکر کنیم: زیبایی آوای موسیقی و شعر مهم نیست، مگر من نوشته باشم، من بشنوم و من بنوازم. به نظرم این بچگانه است و خودخواهانه اگر که معنای تمام زیباییها را، معنای زیستن و امتداد زندگی و ساختن را به وجود عینی خودمان منتهی کنیم.
اگر که حیات و زندگی ما از آن سبب با معنا و ارزشمند است که کاری فرای خوردن و خوابیدن و نفس کشیدن، میکنیم، که خوردن و خوابیدن و نفس کشیدنمان برای انجام اموری انسانی، نیک و زیباست که اهمیت می یابد، پس چندان فرقی نباید بین آنچه با دستهای خود مستقیماً به انجام میرسانیم با آنچه که نسل های بعد از ما به سبب انتقال زندگی و تجربیاتش از ما میگیرند، قائل شویم.
ما چگونه خواهیم مرد؟ میتوانیم که نباشیم؟ وقتی که حتی هزاران سال پس از مرگ ما زندگی و نسل ها و ظرف هایش سرشار از وجودی است که از ظرف وجودی ما عبور کرده است و همواره ما بخشی گریز ناپذیر از آن خواهیم بود. چه خوب باشیم و چه بد، برای هیچ کس مرگی نیست. چه بهتر آنکه بر وجود انباشته مان از پیشینیان، قدری و منزلتی حتی کوچک بیفزایم، چرا که تا ابد در ظرف های وجودی نسل های بعد به گردش درخواهد آمد.
دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست،
در مرگ هم اسرار الهی دانست
امروز که با خودی، ندانستی هیچ،
فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
خیام