بچهها افتان و خيزان هاي هوي... در حيات زندگي کف ميزدند.... شعرشان تنها کلامي ساده بود... يک صدا فرياد بودن شوق ماندن ميزدند... گر چه گاهي اشک هم در چشمشان گل مينمود... قلبشان هم گاهگاهي ميزبان غصه بود... با صداي گريه هم فرياد بودن ميزدند... شوقشان در جستجوي زندگي گويي همیشه تازه بود... مرد اما خسته بي اندازه بود در حیات زندگي درمانده بود گرچه روزي در حیاط يک بچه بود آرزوي مرد گشتن کرده بود تا که با دستان گشايد درب را بنگرد او قيل و قال شهر را دست زند هر چيز گرم و سرد را پا زند هم کوچههاي پرت را ... ديگر اما او بزرگي گنده بود..............کو حيات بچگي گم کرده بود..... بچهها تا دیدند از دور مرد را آن خدای قصههای شهر را گرد او با شادمانی آمدند حرفها از آرزوهاشان زدند آرزوهایی که گر چه سخت بود اغلب اما در توان مرد بود بهر آنی هم که امکانش نبود پاسخ وقتی که گشتی مرد بود گفتنش اما همیشه سخت بود ............. چون که اغلب این فقط یک حرف بود مرد هرگاه بچهها را مینگرد رشک بر دنیای آنها میبرد بازی و دوستی آنها بیند و پی به تنهایی مردان میبرد در درون خویش فریاد میزند با خودش اینگوه نجوا میکند کاشکی از بهر مرد هم مرد بود کو بزرگی مردتر از مرد بود تا که مردان دور او حلقه زنند تا بپرسند هر چه اینک سخت بود تا بدانیم ما هنوزم بچهایم بچههایی که حیاط گم کردهایم بچههایی که گشودیم درب را ................گم شدیم اما میان شهر ما بچههایی که کمی گندهتریم ور نه در مردی ز بچه کمتریم بچههایی که تمام سالها ساختیم همواره ما دیوارها تا ببندیم راه او که بهتر است چون که او از ما کمی بچه تر است بچه هایی که تفنگها ساختیم ............... جای بازی جنگ راه انداختیم کاشکی از بهر مرد هم مرد بود کو بسی داناتر از این مرد بود تا بدانیم ما هنوزم بچهایم مانده در درب حیات دیگریم بچههایی که گشودیم درب را گم شدیم اما میان شهر ما شهر بی سامان و بی دروازهای گشته محصور در میان رازها مرد میخواهد بسی زین مردها ............. تا که بگشاید یکی زین دربها